سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سردبیر - .: ماهنامه دانشجویی حضور :.


طلبه ی جوان، در آن سرمای کشنده که در تهران هیچ پیشینه نداشت، برف بلند را می کوبید و پیش می رفت یا برف کوبیده را بیش می کوبید- قبای خویش به خود پیچان، تنها. تنها

طلاب دیگر، چند چند با هم می رفتند و در این گروهی رفتن، گرمایی بود. تنگ هم، گفت و گو کنان اما طلبه جوان ما به خویش بود و بس.

از میدان مخبر الدوله که گذشت، بخشی از شاه آباد را طی کرد؛ به کوچه مسجد پیچید، به در خانه حاج آقا مدرس رسید و ایستاد. در گشوده نبود اما کلون هم نبود. حاج آقا در را قدری فشار داد. در گشوده شد. طلبه جوان پا به درون آن حیاط محقر گذاشت و به خود گفت:« خوب است که نمی ترسد. خوب است که خانه اش محافظی ندارد و در خانه اش چفت و کلونی؛ اما او را خواهند کشت. همین جا خواهند کشت. رضا خان او را خواهد کشت. انگلیسی ها او را خواهند کشت. چه قدر آسان است که با یک تپانچه وارد این حیاط شوند، به جانب آن اتاق بروند و تیری به قلب مدرس شلیک کنند. قلب یا مغز؟ خدایا، چرا بعد از بیست و دو سال، ذهن من این مسئله را نگشوده است؟ به قلب پدر شلیک کردند یا به مغزش؟

چرا مادر می گفت:«قرآن جیبی اش به اندازه یک سکه سوراخ نشده بود.» و چرا سید می گفت:«صورت که نداشت، آقا! سر هم، نیمی...»

آقا روح الله باز گیر افتاده بود: کدامیک مهم تر از دیگری است؟ حاج آقا مدرس با کدامیک از این دو بیشتر کار می کند؟ قلب یا مغز؟ کدام را ترجیح می دهد؟

«- آقایان محترم! علما! روحانیون حوزه! با مغزهایتان با حکومت طرف شوید، با قلب هایتان با خدا. این جا حساب کنید، بسنجید، اندازه بگیرید، چرتکه بیاندازید ؛ چرا که با چرتکه اندازان بد نهاد روبرو هستید اما آنجا با قلبهایتان، با خلوصتان، با طهارتتان، تسلیم تسلیم با خدا روبرو شوید. این جا، به هیچ قیمت نشکنید؛ آن جا شکسته و خمیر شده باشید. این جا، همه اش، در پرده بمانید؛ آن جا، در محضر خدا پرده ها را بردارید... .»

آقا روح الله جوان دلش نمی خواست منبر برود اما دلش می خواست حرفهایش را بزند. همیشه گرفتار انتخاب بود. «در ماه مبارک رمضان یا در محرم و صفر، آیا برای تبلیغ بروم؟ بازگردم به خمین؟ از پله های همان منبری که حاج آقا مصطفی بالا می رفت؛ بالا بروم؟ جوان، بالا بلند، موقر، آرام، بروم بالای منبر و بگویم که رنج رعیت بس است؟ بگویم که در خانه حاج آقا مدرس همیشه خدا باز است و رضا خان او را خواهد کشت؟»

طلبه ی جوان وارد اتاق آقای مدرس شد؛ سلام کرد، قدری خمید و همان جا پای در نشست- که درزهای دهان گشوده بود و سوز برف.

آقای مدرس، طلبه را به اندازه سه بار دیدن می شناخت اما نه به اسم و رسم. برادرش حاج آقا مرتضی پسندیده را که در مدرسه سپه سالار، گه گاه در محضر مدرس تلمذ می کرد، بیش می شناخت اما هرگز حس نکرده بود که این دو روحانی جوان ممکن است برادر هم باشند. هیچ شباهتی به هم نداشتند. آدمی زاد می توانست به نگاه آن یکی تکیه کند و می توانست نگاه این یکی را در چله کمان بنشاند و به سوی دشمن پرتاب کند و مطمئن باشد که دشمن را متلاشی خواهد کرد.

طلبه ای گفت: جناب مدرس، در کوچه بازار می گویند شما مشکلتان با رضا خان میر پنج در این است که سلطنت را می خواهید نه جمهوری را و اعتقاد به بقای خاندان سلطنت دارید و نظام شاهنشاهی را موهبتی الهی می دانید؛ حال آن که رضا خان میرپنج و سید ضیا و بسیاری دیگر می گویند که کار سلطنت، تمامِ تمام است و عصر جمهوری فرا رسیده است...

مدرس، مدت ها بود که با این ضربه ها آشنایی داشت و با درد این ضربه ها و به همین دلیل همیشه پاسخ را در آستین داشت.

-خیر آقا...خیر... بنده با سلطنت-چه از آنِ قاجار باشد چه دیگری - ابدا موافق نیستم؛ یعنی، راستش، اصولا نظام سلطانی را نظم مطلوبی برای امت و ملت نمی دانم. امروز، سلطان درمانده قاجار، در آستانه سقوط نهایی، تازه متوجه شده است که معلوم نیست از کدام جهنمی ظهور کرده و چه طور او را یافته اند و چه طور او را- از دربانی سفارت آلمان- به اینجا رسانده اند، تمام وجودش خودخواهی و زور پرستی و میل به استبداد و اطاعت از انگلیسی هاست... شما حرفی داری فرزندم؟

- از کجا دانستید که حرفی دارم حاج آقا؟

-از نگاهتان، در نگاهتان اعتراضی هست.

- می گویم: شما به تنومندی رضاخان اعتراض دارید یا به بیگانه پرستی اش؟

- منظورت چیست فرزندم؟

- زمانی که ضمن بحث، می فرمایید:«این غول بی شاخ و دم» انسان به یاد لاغری بیش از اندازه شما در برابر غول اندامی رضاخان می افتد و این طور تصور می کند که مشکل شما با رضا خان، مشکلِ شکل و شمایل و تنومندی اوست. نه اینکه او را آورده اند بی هیچ پیشینه در علم سیاست و دین. جاهل است و مستبد. و به دلیل همین جهل هم او را نگه داشته اند، نه هیکل.

مدرس سکوت کرد.

سکوت به درازا کشید.

- عذر می خواهم حاج آقا! قصد آزارتان را نداشتم؛ شما، وقتی در حضور جمع – به مسامحه- به تنومندی یک نظامی بد کار اشاره می کنید، به بخشی از موجودیت آن نظامی اشاره می فرمایید که پدید آمدنش در ید اختیار آن نظامی نبوده و اراده الهی و تنومندی پدر و مادر در آن نقش داشته است. در این حال شما را به بی عدالتی محکوم خواهند کرد و همه جا خواهند گفت آقای مدرس مرد خوب و شوخ طبعی است که سخنان نمکین بسیار می گوید اما مسائل جدی قابل تامل، چندان که باید، در چنته ندارد و دشمنان شما و ملت و دین بهانه خواهند یافت و با آن بهانه، نه فقط شما را بلکه ما را که شما پرچمدارمان هستید خواهند کوبید و له خواهند کرد.....

باز، سلطه خاموشی.

طلاب سر به زیر افکنده بودند. صدایشان از دهان این طلبه بی پروای خوش بیان بیرون آمده بود، بی کم و کاست.

مدرس تاثر را پس نشاند.

- کاش که شما، با همه جوانی تان، به جای من، به این مجلس شورا می رفتید. شما به دقت و موقر سخن می گویید حاج آقای جوان!

- ممنون محبتتان هستم حضرت حاج آقا مدرس اما من این مجلس را چندان شایسته نمی دانم که جای روحانیت باشد. آنچه را که شما می گویید دیگران هم می توانند بگویند. آنچه را که شما می توانید انجام بدهید که دیگران نمی توانند انجام دهند، دعوت جمیع مسلمانان ایران است به مبارزه تن به تن با قاجاریان و رضاخانیان و جملگی ظالمان و وابستگان به اجانب. اگر سرانجام، به کمک ملت، حکومتی بر کار آوردید که عطر و بوی حکومت مولا علی را داشت، وظیفه خود را به عنوان یک روحانی مبارز تمام عیار انجام داده اید.

- طلبه جوان! آیا منظورتان این است که اصولا، من، موجود هدف گم کرده ای هستم؟

- خیر، هدف شما برای کوتاه مدت خوب است که بنده به عنوان یک طلبه کوچک جست و جو گر، به این هدف اعتقاد دارم اما روش تان را برای رسیدن به این هدف، روشی درست نمی دانم. شما، با دقت و قدرت، به نقاط ضربه پذیر رضاخان ضربه نمی زنید بلکه ضربه هایتان را به سوی او و دیگران بی هوا پرتاب می کنید. شما در سنگر مشروطیت ایستاده اید اما یکی از رهبران ما سال ها پیش، از مشروعیت سخن گفته است و در اسلام، شرع مقدم بر شرط است.

شما به اعتقاد این بنده این جنگ را خواهید باخت و رضا خان، به هر عنوان خواهد ماند و بساط قلدری اش را پهن خواهد کرد و ما را بار دیگر – چنان که ماه قبل فرمودید- از چاله به چاه خواهد انداخت؛ شاید به این دلیل که آقای مدرس، تنهای تنها هستند و همراهانشان، اهل یک جنگ قطعی نیستند و در عین حال، آقای مدرس، گر چه به سنگر ظلم حمله می کند اما از سنگر عدل به سنگر ظلم نمی تازد. در این مشروطیت چیزی نیست که چیزی باشد... .

- مانعی ندارد اسم شریفتان را بپرسم؟

-بنده روح الله موسوی خمینی هستم. از قم به تهران می آیم. البته به ندرت.

-بله...شما تا حالا چندین جلسه محبت کرده اید و به دیدن من آمده اید و همیشه همان جا پای در نشسته اید... چرا تا به حال، در این مدت، نظری ابراز نداشته اید فرزندم؟چرا تا به حال این افکار جوان و زنده را بیان نکرده بودید؟

-می بایست که به حداقل پختگی می رسیدند، آقا! کلام خام، بدتر از طعام خام است.

طلبه جوان هنگام برخاستن را می دانست، چنانکه به هنگام سخن گفتن را.

طلبه برخاست.

مدرس برخاست.

جملگی حاضران برخاستند.

-حاج آقا روح الله، شما اگر زحمتی نیست، یا هست و قبول زحمت می کنید، بیشتر یه دیدن ما بیایید. بیایید با ما گفت و گو کنید. البته بنده بیشتر مایلم که در خلوت تشریف بیاورید تا دو به دو در باب مسائل مملکت و مشکلات جاری حرف بزنیم و بعد، شما نظریات و خواسته های مرا به گوش طلاب جوان برسانید... .

- سعی می کنم آقا!

طلبه جوان، قدری به همه سوی خمید و رفت تا باز هم برف نکوبیده را بکوبد. شب به شدت سرد بود، دل روح الله، به شدت گرم...که آتشی که نمیرد، همیشه در دل او بود.

مدرس به طلاب هنوز ایستاده گفت: می بینم که در جا می جنبید اما جرئت ترک مجلس مرا ندارید... تشریف ببرید! تشریف ببرید! اگر می خواهید پی این طلبه جوان بروید و با او طرح دوستی بریزید، شتاب کنید که فرصت از دست خواهد رفت...

طلاب جوان در عرض پیاده رو کنار هم، همه سر بر جانب حاج آقا روح الله گردانده، می رفتند- در سکوت- و نگین کرده بودند او را.

چه کسی باید آغازکند؟

-حاج آقا موسوی! ما همه مشتاقیم که با نظریات ما آشنا شویم...ما مشتاق دوستی با شما هستیم...

سنگ روی سنگ، برای ساختن ارگی به رفعت ایمان.

شهرِ سرد.

مهتابِ سرد.

یک تاریخ سرما.

و جوانی که با آتش درون، پیوسته در مخاطره سوختن بود.... .

 

*کتاب سه دیدار

نادر ابراهیمی

 



نویسنده :« سردبیر » ساعت 11:4 عصر روز شنبه 88 بهمن 17


*حمیدرضا برقعی

عصر یک جمعهء دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟چرا آب به گلدان نرسیده است؟چرا لحظهء باران نرسیده است؟ وهر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است ؟چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد،فقط برد، زمین مرد، زمین مرد ،خداوند گواه است،دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی...
عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس، تو کجایی گل نرگس؟به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است زجنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای؟ ای عشق مجسم! که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت. نکند باز شده ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت به فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه! بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و  این بزم توئی ،آجرک الله!عزیز دو جهان یوسف در چاه ،دلم سوخته از آه نفس های غریبت دل من بال کبوتر شده خاکستر پرپرشده، همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان  صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت  ببری تا بشوم کرب و بلایی، به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد ،نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچارهء دلدادهء دلسوخته ارباب ندارد...تو کجایی؟ تو کجایی شده ام باز هوایی،شده ام باز هوایی...
گریه کن ،گریه وخون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم، و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است، و این بحر طویل است وببخشید که این مخمل خون بر تن تبدار حروف است که این روضهء مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است، و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است ،ولی حیف که ارباب «قتبل العبرات» است، ولی حیف که ارباب«اسیر الکربات» است، ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین ابن علی تشنهء یار است و زنی محو تماشاست زبالای بلندی، الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ ...»خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را وبریدند ...» دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی، قسمت می دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی ... تو کجایی...

 

 



نویسنده :« سردبیر » ساعت 11:8 صبح روز پنج شنبه 88 دی 3


*آیت الله مطهری

تقلید بر دو قسم است : ممنوع و مشروع. یک نوع تقلیداست که به معنای پیروی کورکورانه از محیط و عادت است که البته ممنوع‏ است و آن همان است که در آیه قرآن به این صورت مذمت شده:»انا وجدنا آباءنا علی امة و انا علی آثارهم مقتدون »1 . اینکه گفتم‏ تقلید بر دو قسم است : ممنوع و مشروع ، مقصود از تقلید ممنوع تنها این‏ تقلید که تقلیدکورکورانه از محیط و عادت آباء و اجداد است نیست ، بلکه می‏خواهم بگویم‏ همان تقلید جاهل از عالم و رجوع عامی به فقیه بر دو قسم است : ممنوع ومشروع.
اخیرا از بعضی مردم که در جستجوی مرجع تقلید هستند گاهی این کلمه رامی‏شنوم که می‏گویند می‏گردیم کسی را پیدا کنیم که آنجا  سر بسپاریم . می‏خواهم بگویم تقلیدی که در اسلام دستور رسیده ”سر سپردن“ نیست ، چشم‏ باز کردن و چشم بازداشتن است. تقلید اگر شکل  ”سر سپردن“ پیدا کرد هزارها مفاسد پیدا می‏کند.
در اینجا حدیث مفصلی که در این زمینه هست و نوشته‏ام، برای شما از رومی‏خوانم. جمله معروف »و اما من کان من الفقهاء صائنا لنفسه حافظالدینه مخالفا علی هواه مطیعا لامر مولاه فللعوام ان یقلدوه »  2  که ازجمله سندهای تقلید و اجتهاد است جزء همین حدیث است و شیخ انصاری درباره این حدیث می‏گوید : آثار صدق از آن نمایان است .
این حدیث در ذیل این آیه کریمه است :»ومنهم امیون لا یعلمونالکتاب الا امانی و ان هم الا یظنون »3. این آیه در مقام مذمت عوام و بی‏سوادان یهود است که از علماء و پیشوایان دین خود پیروی و تقلید می‏کردند ، و دنباله آیاتی است که روش ناپسند علماء یهود را ذکر می‏کند .

ادامه مطلب...


نویسنده :« سردبیر » ساعت 11:6 صبح روز پنج شنبه 88 دی 3


*آیت الله مصباح یزدی

»و عبادالرحمن الذین یمشون علی الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما«1
اصولا راه تکامل انسان، راه عبودیت و بندگی خداست. حقیقت بندگی این است که انسان، هم دریابد وهم در عمل اثبات کند که از خودش چیزی ندارد، هر چه هست ملک خداست. انسان ابتدائا طوری است که می گوید: دلم می خواهد، خودم می خواهم. این با بندگی نمی سازد، بنده آن است که بگوید: هر آنچه آقا می خواهد. برای اینکه انسان بتواند این مرحله را طی کند باید تمرین کند تا هر چه آقا می گوید گوش کند، تا اراده اش در اراده خدا فانی شود. هر وقت می خواهد تصمیم بگیرد، اول فکر کند ببیند خدا از او چه می خواهد. این همان سیر تقواست که انسان باید در طول زندگی، همواره رعایت کند و ببیند خدا چه می خواهد، تا از اراده الهی تخلف نکند. این کار هم مراحلی دارد. اولین مرحله اش این است که مرتکب گناه نشود. پس از اینکه اراده انسان در اراده خدا فانی شد نوبت می رسد به اینکه مملوکاتش و صفاتش و چیزهایی را که برای خودش قایل است به صاحبش برگرداند. تعبیر پرمعنایی در روایات هست که مضمونش این است: خدای متعال ردایی کبریایی دارد. این ردا مخصوص خداست. اگر کسی بخواهد در این ردای الهی شریک او بشود درواقع، به نوعی، ادعای الوهیت کرده است و چنین کسی را خداوند له می کند. بنابراین، آنچه با اصل عبودیت و همان مسیر تکامل انسان منافات دارد و انسان باید از قدم اول آن را از خود دور کند، ”تکبر“ است؛ همان که موجب شد شیطان از دستگاه الهی رانده شود: «ابی و استکبر» 2 در مقابل این، اگر آدم تکبر نداشته باشد باید چه داشته باشد؟ باید تواضع داشته باشد. ”تواضع“ معنایش این است که انسان باور کند و در عمل نشان دهد که من در مقابل عظمت کبریایی الهی چیزی برای خودم قایل نیستم؛ صفر هستم. مگر کسی هست که از خودش چیزی داشته باشد؟ ما که به حساب نمی آییم، انبیا و اولیا هم از خودشان چیزی ندارند. هر کس هر چه دارد ازخداست. باید این را درک کنیم. گاهی این کلمات را به زبان می آوریم، گاهی استدلال می کنیم و در ذهنمان مفهومی درست می کنیم، اما این غیر از آن است که آدم قلبش باور کند و این حقیقت را لمس کند و بیاید؛ درست باورش بشود که من چیزی ندارم و اینها عاریه ای هستند. انسان حیاتش عاریه ای است، چه رسد به لوازمش؛ علمش، قدرتش، مالش.سیر در این وادی- یعنی سلب استقلال ها از خود- با تکبر نمی سازد. تکبر یعنی: من- باید ”من“ را خرد کرد. این دو، با هم نمی سازند. به همین دلیل، کسی که می خواهد جزو عبادالرحمان بشود باید عبودیت خدا را در خودش تحقق ببخشد؛ به حدی برسد که این عبودیت را دقیقا درک کند، بیابد و شهود کند. از اول باید انانیت را کنار بگذارد، خاکی باشد؛ ابتدا در مقابل خدای متعال، بعد هم در مقابل بندگان خدا. فقط یک نکته هست و آن اینکه ما در مقام تواضع و نفی تکبر، درواقع داریم عظمت خدا و کوچکی و پستی خودمان را ابراز می کنیم. هدف از اینکه ما خودمان را پست می بینیم و پست نشان می دهیم و فروتنی می کنیم این است که عظمت الهی ظهور کند. حالا اگر جایی اتفاق افتاد که تواضعی با این هدف سازگار نبود؛ اگر آدم بخواهد تواضع کند به جای اینکه عظمت الهی ظهور پیدا کند آن عظمت، تاریک و کم رنگ می شود، آیا باز هم باید تواضع کند؟ مگر چنین چیزی هم ممکن است؟ اگر انسان در مقابل دشمن خدا تواضع کند یعنی: دشمن خدا را بزرگ کرده است. وقتی در مقابل او کوچکی می کنیم یعنی: او را بزرگ می بینیم. انسان، دشمن خدا را بزرگ کند پس خدا چه می شود؟! نمی شود هم خدا را به بزرگی یاد کند، هم دشمن خدا را. دشمن خدا را باید له کرد، باید کوچک کرد. در مقابل خدا، چیزی نیست که ارزشی داشته باشد و مومن بخواهد برایش اهمیتی قایل شود.

ادامه مطلب...


نویسنده :« سردبیر » ساعت 11:4 صبح روز پنج شنبه 88 دی 3


*مصاحبه با دکتر مهدی گلشنی

آیا پدید آوردن «علم دینی» ممکن است؟ به‏چه معنا از «علمی دینی»؟
گاهی مراد از علم دینی علوم خاص شریعت است مثل فقه و اصول و تفسیر قرآن. در اینجا ما معنایی بس وسیعتر را برای علم دینی مورد نظر داریم. در واقع همه دانشها را می‏توان در یک چهارچوب متافیزیکی دینی جای داد و یا در یک چهارچوب متافیزیکی فارغ از دین. منظور ما از علم دینی، علمی است که جهان‏بینی الهی بر آن حاکم است ـ بینشی که خدا را خالق و نگهدارنده جهان می‏داند، عالم وجود را به عالم مادّی منحصر نمی‏کند، برای جهان هدف قائل است و به یک نظام اخلاقی اعتقاد دارد.
این بینشی است که بر بزرگان علم در دوران درخشان تمدن اسلامی حاکم بود و بنیانگذاران علم جدید نظیر کپلر و گالیله و نیوتن نیز واجد آن بودند.
آیا پدید آوردن «علمی دینی» مطلوب است؟ اگر بلی، مطلوبیتش در چیست؟ آیا خود دین به علم دینی دعوت یا توصیه کرده است؟
علم دینی دو خاصیت مهم دارد:
ــ تحت‏الشعاع یک متافیزیک خداباور است.
ــ در جهت‏گیریهای کاربردی علم مؤثر است و علم را به راههایی که هر دو سعادت دنیوی و اخروی انسان تأمین شود سوق می‏دهد.
هر دو مشخصه فوق‏الذکر مورد تأکید قرآن و سنت قرار گرفته است. در اسلام خداوند محور همه فعالیتها است (از جمله کسب علم)، و جهت‏گیری علوم باید متوجه تأمین سعادت دنیا و آخرت بشر باشد.

ادامه مطلب...


نویسنده :« سردبیر » ساعت 11:1 صبح روز پنج شنبه 88 دی 3
نظرات شما ()


*فاطمه پیوندی

در رنساس و بعد از پایان حاکمیت ظلمانی و خرافی کلیسا در غرب ، متفکران غربی در جستجوی معنای جدیدی از علم ، مفهومی را ارائه کردند که معنایی کاملا متفاوت از آنچه در گذشته به علم اطلاق می شد دارد . این معنا عبارت است از : «شناخت تجربی – منطقی از روابط کمی پدیده ها به صورتی که به یافتن رابطه کمی ثابت ( قانون علمی ) بینجامد و به تسلط ما بر طبیعت و تأ ثیر و تصرف از پدیده ها برای بهرمندی از آنها منجر شود . »به لحاظ فوق « علم جدید » را غالبا « علم تجربی » خوانده اند .1
و از آنجا که ریاضیات علمی است که موضوع اش کمیت است و سعی می کند از طریق روابط ثابت کمی به کشف مقادیرمجهول نائل شود ، پس ریاضیات را همگان بینش علم جدید و منطق و زبان آن شمرده اند. 2با این تعریف هر کدام از علوم که قابلیت اندازه گیری بیشتری دارد از اعتبار بیشتری نیز برخورداراست ، پس علوم فیزیک ، مکانیک و نجوم معتبر تر از علوم زیستی است که کمیت هایش به طور مداوم در حال تغییراند  و میزان این اعتبار در مورد علوم انسانی به شدت کاهش می یابد زیرا امکان اندازه گیری در این علم تقریبا صفر است .
متفکران غربی دستیابی به « علم جدید » را تنها از طریق یک منبع ممکن می دانند ؛ از نظر آنان تنها منبع معرفت بخش حواس و تجربه است و هر آنچه غیر از آن مطرح شود ارزش علمی ندارد و مردود است .
در حقیقت آنچه متفکران غربی از آن چشم پوشیده اند ، منابع معرفت بخش دیگری است که تا قبل از رنساس مورد پذیرش بوده اند . یعنی : عقل ، شهود و وحی .

ادامه مطلب...


نویسنده :« سردبیر » ساعت 10:59 صبح روز پنج شنبه 88 دی 3
نظرات شما ()


*آیت الله جوادی آملی

اگر خواستیم علوم تجربی و متون درسی دانشگاهها اسلامی گردد باید اولاً عنوان «طبیعت» برداشته شود و به جای آن عنوان «خلقت» قرار گیرد؛ یعنی اگر عالمی بحث می‏کند که فلان اثر در فلان ماده معدنی هست یا فلان گونه گیاهی چنین خواص و آثاری دارد، با تغییر عنوان یاد شده این‏گونه می‏اندیشد و آن را تبیین می‏کند که این پدیده‏ها و موجودات چنین آفریده شده‏اند. ثانیاً عنوان خالق که مبدأ فاعلی است ملحوظ باشد؛ یعنی آفریدگارِ حکیم صحنه خلقت را چنین قرار داده است که دارای آثار و خواص ویژه‏ای باشند. ثالثاً هدف خلقت که پرستش خدا و گسترش عدل و داد است به عنوان مبدأ غایی منظور شود. رابعاً محور بحث دلیل معتبر نقلی؛ مانند آیه قرآن یا حدیث صحیح قرار گیرد. خامساً از تأییدهای نقلی یا تعلیلهای آن استمداد شود. سادساً در هیچ موردی دعوای «حسبنا العقل» نباشد، چنان که ادعای «حسبنا النقل» مسموع نشود. سابعاً تفسیر هر جزئی از خلقت با در نظر گرفتن تفسیر جزء دیگر آن باشد تا از سنخ تفسیر تکوین به تکوین به شمار آید؛ نظیر تفسیر تدوین به تدوین، زیرا هر موجودی از موجودهای نظام آفرینش آیه، کلمه و سطری از آیات، کلمات و سطور کتاب جامع تکوین الهی است.
در این صورت ارتباط موضوع دانش عالمان علوم طبیعی با خالق هستی‏بخش هم به لحاظ مبدأ آفرینش و هم به لحاظ مقصد و منتهای آن و هم به جهت صراط مستقیم محفوظ می‏ماند؛ اما اگر این نظم خاص اتفاق نیفتد و همچنان بر آن نگاه معیوب که طبیعت را منقطع الاول و الآخر تصور می‏کند، اصرار ورزیده شود چاره‏ای جز آن نیست که همچنان به شانس و تصادف بسنده کنند یا کار را به خود طبیعت استناد دهند و از این نکته که کسی طبیعت را به این صورت درآورده، غفلت ورزند و جهان را مانند انسان و انسان را بسان جهان، پوچ و بی‏معنا تفسیر کنند. انسان به دنیا می‏آید و رشد می‏کند و می‏پوسد؛ مانند دیگر پدیده‏های طبیعی بی‏آنکه از پوست به در آید و غایت و هدفی متعالی را تعقیب کند.

ادامه مطلب...


نویسنده :« سردبیر » ساعت 10:58 صبح روز پنج شنبه 88 دی 3
نظرات شما ()


*رضا داوری اردکانی

ISI سازمان خوبى است که در حدود پنجاه سال پیش تأسیس شده است. این سازمان مقاله هایى را که در مجله هایى که خود به رسمیت شناخته و چاپ شده است، فهرست مى کند و وسیله اى فراهم مى کند که طالبان، به مقاله هاى مورد نظر خود به آسانى دست یابند و البته با رجوع به آن مى توان پیشرفت علم در جهان و در کشورها را با تقریب اندازه گرفت و سطح علم کشورها را سنجید. پیداست که فهرست ISI به عنوان میزان سنجش چندان دقیق نیست اما به هرحال یکى از موازینى است که باید با میزان هاى دقیق تر تکمیل شود. دانشمندان ما هم از چندین سال پیش به اهمیت چاپ مقاله ها در مجله هاى ISI پى برده اند و در این کار کم و بیش اهتمام کرده اند. این اهتمام بویژه از جهت سیاسى و حفظ حیثیت کشور موجه است زیرا سرعت رشد پیشرفت علمى و تناسب یا بى تناسبى پژوهش در کشورها و رتبه علمى هر کشور را به تقریب معلوم مى کند. تا اینجا نه فقط هیچ اشکالى بر ISI وارد نیست بلکه اقبال به آن شایسته و لازم به نظر مى رسد. قضیه وقتى دشوار مى شود که ISI نه فقط ملاک مطلق در رتبه بندى علمى کشورها و تعیین مقام و مرتبه دانشمندان مى شود بلکه مقام بلندى پیدا مى کند و به صورت هیکل مقدسى درمى آید که چون و چرا در مطلق بودن آن جهل و کفر به شمار مى رود. در این صورت چه بسا که ISI به کلى بى فایده و حتى مضر شود. ISI را باید همان که هست بازشناخت و پذیرفت و از آن فایده برد. ما از ابتدا تلقى صحیحى از ISI نداشتیم و چون تازه وارد راه علم سنجى شده بودیم و ملاک و میزان نداشتیم (و اگر هم داشتیم و داشته باشیم به طور معمول به ملاک هاى خودى اعتماد نمى کنیم) ناگزیر ISI را ملاک مطلق علم و جهل فرض کردیم و به کسى که مقالاتش در فهرست ISI درج نشده است، نمره صفر دادیم و او را در علم بى صلاحیت دانستیم.

ادامه مطلب...


نویسنده :« سردبیر » ساعت 10:54 صبح روز پنج شنبه 88 دی 3
نظرات شما ()


*محمد علی بیگی

سید حسین نصر به عنوان بزرگ‏ترینِ سنت‏گرایان زنده‏ی جهان و به عنوان یک مسلمان، نظریات درخور توجهی در باب علم دارد و کتاب معروف وی با عنوان ”نیاز به علم مقدس“ توجهاتی به علم در دنیای جدید و علم قدسی است. در ابتدای امر وی توضیح می‏دهد که مرادش از علم صرفا معرفت غربی قرن هجدهمی نیست، بلکه ”علمی‏ست که درست در اعماق وجود انسان و نیز در قلب تمام ادیان راست آئین و اصیل نهفته است و به مدد عقل [ـِ ربانی] می‏توان بدان رسید.“ دکتر نصر البته به زمینه‏های تاریخی توجه به ”قدرت“ و ”علمِ قدرت‏زا“ نیز توجه می‏کند و در کتاب ”علم و تمدن در اسلام“ به قدر کفایت بدانها می‏پردازد و به مسلمین و روشنفکران مسلمان خرده می‏گیرد که چرا به بنیادهای علم جدید و ”تفکیک ذهن و عین“ در آن توجه نکرده‏اند.
دکتر نصر در نقد نگرش‏ها به علم غربی چند نکته را متذکر می‏شود.

ادامه مطلب...


نویسنده :« سردبیر » ساعت 10:51 صبح روز پنج شنبه 88 دی 3


*دکتر رحیم پور ازغدی

تمدن ها در طول تاریخ، هیچ کدام در عرض یکی دو دهه یا نیم قرن یا حتی یک قرن به وجود نیامدند. علاوه بر ذخیره های تاریخی که داشتند. شاید دو سه قرن طول کشیده تا اینها شکل گرفتند. شاید سریع ترین تولد یک تمدن را بتوان تمدن صدر اسلام دانست. به گفته بعضی از مستشرقان سرعت تکوین و گسترش آن، تقریباً با فتوحات نظامی مسلمانان هماهنگ بود. یعنی بسیار سریع، ظرف پنجاه سال پایه های نظامی و سیاسی آن بنا نهاده شد و ظرف دو سه قرن یک تمدن عظیم به وجود آمد که قطب و مرکز اصلی علم قدرت و ثروت در دنیا شد و قطب های امپراتوری روم و ایران را منهدم کرد. البته به آن تمدن هم انتقاداتی وارد است. در هر صورت باید به این نکته توجه کرد که واحد زمان در تمدن سازی و تولید علم کمتر از یک دهه نیست.  نه به این معنی که پس تا ده سال دیگر بی کار بنشینیم، نه، اگر همین ده سال منظم کار بکنید، بعد از هر دهه ای ممکن است که بعضی از این گل ها شکوفه بدهند.

ادامه مطلب...


نویسنده :« سردبیر » ساعت 10:49 صبح روز پنج شنبه 88 دی 3
نظرات شما ()

<      1   2   3   4   5   >>   >